دختر سر سجاده اشک می ریخت،صدایی او را متوجه پنجره کرد.به سمت آن رفت.نسیمی درختان را نوازش می کرد.دختر چشمهایش را پاک کرد.پشت پنجره خودش را می دید که با چشمانی گریان به پدرش که با بدنی خون آلود روی زمین افتاده،خیره شده بود.
نسیم خنک داخل اتاق شده بود.دختر کنار پنجره خوابش برد.